کوروش مامانیکوروش مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

قدم قدم با پسرم

قند و نباته پسر

قند عسلم، گل پسرم سلام روح مامان سلام زندگیم عاشقتم. چه قد خوبه که خدا تورو به من داده. خیلی دوستت دارم نفسم. عاشق ناز کردناتم، وقتی که با ناز خودتو برام لوس میکنی و با گوشه ی چشم نگام میکنی و میخندی. دلم میخاد درسته قورتت بدم. وقتی بهت اخم میکنم، میخندی تا منو بخندونی. عااشق صداهای عجیب غریبتم کوروشم. دلبر! دوست داری از صبح تا شب فقط بازی کنی، حتی وقتی خوابت میاد تا جای ممکن مقاومت میکنی، توپ بازی رو دو ست داری، خرما و آش و مرغ از علایق جدیدته. از من و آشپزخونه هم یه لحظه جدا نمیشی. حتی وقتی کنارتم ولی سرپام، گریه میکنی. باید یا بغلت کنم یا بشینم. وابسته نشو مامان. دنیا جنبه نداره... روز اربعین عزیز و خاله جون اومدن خو...
16 آذر 1394

من و تیزر

حدود یکسال قبل بخاطر علاقه م به بازیگری، یه تست دادم و اتفاقا بعنوان تست برتر انتخاب شد. سی ام آبان تهیه کننده ی برنامه، آقای "بیل افکن" باهام تماس گرفتن و پیشنهاد بازی توی یه تیزر تبلیغاتی رو دادن. منم موافقت کردم. صبح یکشنبه من و شما و خاله رفتیم سر ضبط. بااینکه تایم کار زیاد بود ولی خداروشکر شما زیاد اذیت نکردی. من و آقای "حبیب عباسی" نقش مقابل هم بودیم. چقدرم رابطه ت باهاش خوب بود وروجکم.  همچنین آقای "بیل افکن" باهات شوخی و بازی میکرد. روز خوبی بود. عکسشم که خاله ت گذاشته توی وبلاگش. عاشقتم مامانم. بوس
7 آذر 1394

یه ماهه ننوشتم

سلام به روی ماهت نخودفرنگی مامان عشششقم ببخش یک ماهه ننوشتم هیچی. انقد که سرم به شما و شیطونیات و دلبریات گرمه. اول یه شرح کلی از احوال این مدتت بدم بعد بریم سراغ عکسا. دلبندم، عمرم، نفسم بزرگ شدی مادر. قد کشیدی، خوشگلتر شدی. موهات بلندشده. غذات رنگین ترشده. عاشق سیب زمینی و برنجی. آب مرغ و زرده ی تخم مرغ و خرما رو دوست داری. دلت میره واسه بابایی و خیلی دوسش داری. وقتی میره بیرون گریه میکنی.وقتی هم میبینیش له له میزنی بری بغلش. بلد نیستی بوس کنی ولی میدونی که بوسه یه راه ابراز علاقه س. دهنتو بازمیکنی و میچسبونی به صورتمون و همونجوری چند ثانیه وایمیسی. وقتی میگیم "بوس کن" اینکارو میکنی، از دست تو نمیتونم دو دیقه تلفنی با...
7 آذر 1394

سومین سالگرد ازدواجمون

روزها شبها تمام دقایقی که باتو زیستم... مرورمیکنم. نامت را درشناسنامه ام... سه پاییزم را بهار تجربه میکنم. باتو... وجودت در زندگیم بوسه باران. بذار از امروز برات بگم. دو روز بود همسایه پایینی(همکف) بخاطر اینکه فاضلابش زده بالا، فلکه ی آب تموم واحدرارو بسته. منم امروز کلی کار داشتم. اعصابم خردشد، رفتم پایین و باهاش دعوا کردم. اونم توهین کرد ومنم به عنوان همسرنماینده ی ساختمون، وظیفه داشتم نذارم آبو قطع کنه. ساعت یک رو گذشته بود و تازمان اومدن بابایی فقط پنج ساعت وقت داشتم. باید شیرینی و کیک و شام میپختم، شما رو حموم میبردم، خونه رو تمیز میکردم، اوووه. شروع کردم بدو بدو کارامو انجام دادن. وقتی بابایی اومد کلی سو...
18 آبان 1394

خرابکار!

سلام مامانی. عصبانی ام از دستت. شیطون. چهار دست و پا رفتی و گلدون بابایی رو انداختی زمین. نگاهشو! همیشه توی این فکر بودی که چطوری بندازیش زمین! اینجام داری بیرونو دید میزنی. قرررربونت برم من الهی که با دستات پرده رو کنار زدی عششششقم. اینجام داری میوه میخوری. ...
7 آبان 1394

من کوروشم...

من کوروشم... پسر بهشت در اوستا... سیروس در تورات... سایروس در انجیل... ذوالقرنین در قرآن... نخستین شاه جهان،  اولین دادگستر گیتی، پدر ایران زمین... ۷ آبان سالروز چشم گشودن""کوروش کبیر""  بر نسل آریایی فرخنده باد تا بدانیم چه بودیم و چه شدیم ...      پسرم... کوروش وار، کبیر باش... دوستت دارم.     ...
7 آبان 1394

پسرم و دلبریاش

مامانی من. این روزا دیگه یه جا بند نمیشی. عاشق اینی که فرش و موکت و هرچیزیو بلند کنی و زیرشو نگاه کنی . بعضی وقتام بلندشون میکنی و میبری سمت دهنت. از کنترل خیلی خوشت میاد و با دیدنش ذوق میکنی. وقتی سفره پهنه، میدویی سمت سفره و همه چیو بهم میریزی. الهی من فدات بشم گلم.  میشینی وسط سفره و دست میزنی به نون و قاشق و حتی پارچ آب. وای وای که چقدر چای دوست داری. من خودم بهت چای نمیدم ولی عزیز قشنگ چای خورت کرده! له له میزنی برای چای. خلاصه ش کنم برات عمرم: شیطونک منی. نیگا اینارو! از کابینت گرفتی که بلند شی. خونه ی عزیز. نشستی وسط سفره و داری نون میخوری. قربون اون دستات برم من. فک کنم اینجا داری رورؤکتو تع...
4 آبان 1394

تاسوعا وعاشورایی که دیدی.

همدمم، عشششقم، نفسم کوروش مامان. الهی که من دورت بگردم سلام. امسال ماه محرم مثل پارسال نرفتم بیرون. پارسال شما توی دل من بودی و گاهی با اصرار میرفتیم دیدن دسته های عزاداری. امسال ولی کلا بی میل و بی حوصله بودم. پنجشنبه بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد، همراه خاله ی بابایی، رفتیم خونه ی مامان جون.(مامان بابایی). شب رو اونجا بودیم و شما کللللی با عمو علی و عمه الهامت بازی کردی. فرداش بعد از خوردن صبحانه رفتیم خونه ی عزیز. بابایی هم برگشت خونه. شب با عزیز اینا رفتیم بیرون. اینم یه عکس از شما که بغل خاله جون خوابیدی. بعد از برگشتنمون تازه یادت افتاد که بازی کنی و بخندی! شکمتم درد میکرد و دچار یبوست بودی. آخ بمیرم که د...
4 آبان 1394