تاسوعا وعاشورایی که دیدی.
همدمم، عشششقم، نفسم
کوروش مامان.
الهی که من دورت بگردم سلام.
امسال ماه محرم مثل پارسال نرفتم بیرون. پارسال شما توی دل من بودی و گاهی با اصرار میرفتیم دیدن دسته های عزاداری.
امسال ولی کلا بی میل و بی حوصله بودم.
پنجشنبه بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد، همراه خاله ی بابایی، رفتیم خونه ی مامان جون.(مامان بابایی).
شب رو اونجا بودیم و شما کللللی با عمو علی و عمه الهامت بازی کردی. فرداش بعد از خوردن صبحانه رفتیم خونه ی عزیز.
بابایی هم برگشت خونه.
شب با عزیز اینا رفتیم بیرون.
اینم یه عکس از شما که بغل خاله جون خوابیدی.
بعد از برگشتنمون تازه یادت افتاد که بازی کنی و بخندی!
شکمتم درد میکرد و دچار یبوست بودی. آخ بمیرم که درد داری نفسم.
صبح که عاشورا بود، شما بخاطر نذری که داشتم سراپا سبز پوشیدی. خاله جون با شوشوش رفتن و من و شما و عزیز هم باهم بودیم. باباجون هم خودش رفت.
شما بعد از کمی نق و نوق خوابت برد. و.وسطای مراسم برگشتیم. حوصله م نمیکشه اینهمه گریه و فاز منفی رو.
قرار بود یکشنبه برگردیم ولی....
همیشه ساعت ۶ عصر رو که میگذره، شما نق میزنی و چشم براه بابایی میشی. اونشبم فقط بی تاب بودی، به بابایی زنگ زدم و شما خندیدی و آروم شدی. اما وقتی قطع کردم دوباره گریه و بی تابی و نق....
آخرش بابایی گفت میام دنبالتون. خونه مون حدود یکساعت با خونه ی عزیز فاصله داره. حدود ساعت ۱۰ بود که بابایی اومد. بعد از کمی نشستن، برگشتیم خونه و شما با یه لبخند قشنگ خوابیدی.
اینم چندتا عکس از سبز پوشی پسرم.
عشق من:
خیلی برام مقدسی.