کوروش مامانیکوروش مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

قدم قدم با پسرم

اولین تابستون

کوروشم،  مرد زیبای زندگیم اولین تابستونت گل بارون. برات آرزو میکنم که محبت بینمون همیشه داغ باشه مثل همین خورشید وسط آسمون. امروز صبح بعد از رفتن بابایی، کمی خونه رو تر تمیز کردم و دوتایی رفتیم خونه ی عمه ی من تا  تن نازت رو حنا ببندیم. یه رسمه، که اولین روز تابستون هر نوزادی، این کارو میکنن، میگن برای پوستش خوبه و بدنش در آینده بو نمیده. این رسم رو دوست دارم. .. عمه جون وقتی داشت حنامیکشید به تنت، با تعجب نگاش میکردی و لباتو غنچه میکردی. الهی قربون اون لبات برم. چون حنا کمی خنک بود، اولش یکمی نق و نوق کردی، ولی بعد انگار خوشت اومده بود و همش میخندیدی قربونت برم. وقتی هم حمومت کردیم و تموم شد، خسته شده بودی حساب...
1 تير 1394

سنجش شنوایی

کوروشم سلام باز شدن چشمات به یه صبح دیگه از زندگی مبارک نفسم. پسرکم، الان که دارم برات پست میذارم شما دراز کشیدی روی پام و داری با من حرف میزنی. فدات بشم الهی. دیروز بعد از اینکه برات یه پست کوتاه گذاشتم، سه تایی با شما و بابایی رفتیم سنجش شنوایی. ولی چون گرسنه بودی و هوا گرم بود موقع برگشتن، دیگه نتونستم بشینم توی مغازه ی بابایی و.از اونجا برات پست بذارم. الانم توی یه نقطه کمی آنتن گیر آوردم و دارم مینویسم برات. دیروز وقتی رفتیم سنجش، خانومای پرسنل گفتن که نی نی باید کاملا خواب باشه، اونجا همه داشتن نی نی هاشون رو میخوابوندن! منم شمارو بغل گرفتم و نگاهت کردم، کوروشم باور نمیکنی اگه بگم یه لبخند بهم زدی و چشاتو بستی. همه تع...
31 خرداد 1394

چند خط واسه پسرم

عزیز مامانی سلام مدتیه نتونستم برات بنویسم چون توی خونمون نت نداریم. عزیز دلم توی این مدت شما رو چند بار بردیم دکتر و الان الحمدلله خیلی بهتری. سیصد گرم وزن کم کردی قربونت برم. ولی الان دوباره برگشتی به روال سابق. مامانی چون وبلاگتو دیر آماده کردم، از خیلی از لحظات تک و شیرینت نتونستم بنویسم که قول میدم در اولین فرصت توی یه پست مخصوص، همه رو با عکسات برات بذارم. اینم یه عکس از شما که اولین بارته داری سینه خیز میری       ...
30 خرداد 1394

کوروش و ویروس

عزیز دلم دیشب دوباره دفعات تعویض پوشکت زیاد شد. امروز صبح زود با بابایی بردیمت بیمارستان کودکان. ویروسای بد دارن اذیتت میکنن.برات شربت و قطره و سرم خوراکی نوشت دکتر. اسهال داری و شیر که میخوری، بالا میاری. مواظبتم تا زود خوب شی. الانم از مغازه ی بابایی دارم پست میذارم. با عمو محمود، خیلی میونه ت خوبه. عمو محمود، رفیق و شریک باباست.خیلی مهربونه، شما رو هم خیلی دوست داره. شما هم همیشه بهش میخندی.
21 خرداد 1394

نی نی من

نازکم امروز از ساعت شش صبح تا ۱۲ ظهر، هفت بار پوشکتو عوض کردم. دلپیچه داری ولی تحمل میکنی. الهی قربونت برم من. فک کنم باید با دکترت حرف بزنم عششششقم. الانم توی مغازه ی بابایی هستیم. داریم برمیگردیم خونه ی خودمون.
16 خرداد 1394

پیک نیک

فندقکم امروز من و بابایی و شما، همراه عزیز و بابا شاهین، رفتیم پیک نیک. من خیلی دلم میخواست بریم ماکو، اما برای اینکه شما یه وقت خدای نکرده گرما زده نشی، نرفتیم. چند ساعتی که بیرون بودیم، مثل یه آقا، فقط بیدار بودی و آروم. وقتی دراز کشیده بودی و برگای درختا تکون میخوردن، از ته دل میخندیدی. فدات بشم من مامانی. آخرای پیک نیکمون کمی لالا کردی. بهمون خوش گذشت. پسرم! بودنت توی زندگیم، خیلی قشنگه. خدارو شکر که هستی. اینم یه عکس از شما وقتی چشمای نازت با رقص برگا، میرقصن...   ...
14 خرداد 1394

دلتنگم...

چقد شب بدیه امشب. کوروش به خدا مجبور شدم نیم ساعت با پدرت برم بیرون... دلم خیلی شکسته... الهی مامانت بمیره که گریه کردی. توروخدا آه نکش که تنها موندی و نتونستم بغلت کنم. بابا میگفت: وقتی اومدی خونه، تازه گریه ت بند اومده بود، یعنی درست وقتیکه من گریه مو خوردم... منو ببخش کوروش. توروخدا منو ببخش... داغونم... برام دعاکن مامانی... الان چقد آروم خوابیدی، وقتی دستت تو دستامه، توی خواب هم میخندی. یه لحظه دستمو کشیدم، گریه کردی. فوری بوسیدمت و نوازشت کردم، توی خواب از خنده ریسه رفتی. عاشق این خنده هاتم نفسم. دارم لحظه به لحظه ی امشب لعنتی رو برات مینویسم... دعام کن کوروشم... باتو خیلی آرومم... ...
14 خرداد 1394