پیک نیک
فندقکم
امروز من و بابایی و شما، همراه عزیز و بابا شاهین، رفتیم پیک نیک.
من خیلی دلم میخواست بریم ماکو، اما برای اینکه شما یه وقت خدای نکرده گرما زده نشی، نرفتیم.
چند ساعتی که بیرون بودیم، مثل یه آقا، فقط بیدار بودی و آروم.
وقتی دراز کشیده بودی و برگای درختا تکون میخوردن، از ته دل میخندیدی.
فدات بشم من مامانی.
آخرای پیک نیکمون کمی لالا کردی.
بهمون خوش گذشت.
پسرم!
بودنت توی زندگیم، خیلی قشنگه.
خدارو شکر که هستی.
اینم یه عکس از شما وقتی چشمای نازت با رقص برگا، میرقصن...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی