کوروش مامانیکوروش مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

قدم قدم با پسرم

خرابکار!

سلام مامانی. عصبانی ام از دستت. شیطون. چهار دست و پا رفتی و گلدون بابایی رو انداختی زمین. نگاهشو! همیشه توی این فکر بودی که چطوری بندازیش زمین! اینجام داری بیرونو دید میزنی. قرررربونت برم من الهی که با دستات پرده رو کنار زدی عششششقم. اینجام داری میوه میخوری. ...
7 آبان 1394

من کوروشم...

من کوروشم... پسر بهشت در اوستا... سیروس در تورات... سایروس در انجیل... ذوالقرنین در قرآن... نخستین شاه جهان،  اولین دادگستر گیتی، پدر ایران زمین... ۷ آبان سالروز چشم گشودن""کوروش کبیر""  بر نسل آریایی فرخنده باد تا بدانیم چه بودیم و چه شدیم ...      پسرم... کوروش وار، کبیر باش... دوستت دارم.     ...
7 آبان 1394

پسرم و دلبریاش

مامانی من. این روزا دیگه یه جا بند نمیشی. عاشق اینی که فرش و موکت و هرچیزیو بلند کنی و زیرشو نگاه کنی . بعضی وقتام بلندشون میکنی و میبری سمت دهنت. از کنترل خیلی خوشت میاد و با دیدنش ذوق میکنی. وقتی سفره پهنه، میدویی سمت سفره و همه چیو بهم میریزی. الهی من فدات بشم گلم.  میشینی وسط سفره و دست میزنی به نون و قاشق و حتی پارچ آب. وای وای که چقدر چای دوست داری. من خودم بهت چای نمیدم ولی عزیز قشنگ چای خورت کرده! له له میزنی برای چای. خلاصه ش کنم برات عمرم: شیطونک منی. نیگا اینارو! از کابینت گرفتی که بلند شی. خونه ی عزیز. نشستی وسط سفره و داری نون میخوری. قربون اون دستات برم من. فک کنم اینجا داری رورؤکتو تع...
4 آبان 1394

تاسوعا وعاشورایی که دیدی.

همدمم، عشششقم، نفسم کوروش مامان. الهی که من دورت بگردم سلام. امسال ماه محرم مثل پارسال نرفتم بیرون. پارسال شما توی دل من بودی و گاهی با اصرار میرفتیم دیدن دسته های عزاداری. امسال ولی کلا بی میل و بی حوصله بودم. پنجشنبه بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد، همراه خاله ی بابایی، رفتیم خونه ی مامان جون.(مامان بابایی). شب رو اونجا بودیم و شما کللللی با عمو علی و عمه الهامت بازی کردی. فرداش بعد از خوردن صبحانه رفتیم خونه ی عزیز. بابایی هم برگشت خونه. شب با عزیز اینا رفتیم بیرون. اینم یه عکس از شما که بغل خاله جون خوابیدی. بعد از برگشتنمون تازه یادت افتاد که بازی کنی و بخندی! شکمتم درد میکرد و دچار یبوست بودی. آخ بمیرم که د...
4 آبان 1394

اولین ایستادن با کمک تختخواب

وقتی داشتم پست قبلیو مینوشتم، یهو دیدم گرفتی از پایین تخت و ایستادی! چه ذوقی هم میکنی. پایین تخت ما، یه فضای کوچیکه که دور تا دورشو بالش و پشتی میچینم و اسباب بازیاتو میذارم وسط تا تو بازی کنی و من بخوابم! آخه کم خونی از یه طرف، سرماخپردکی هم از طرف دیکه،  کاملا جونمو گرفته مامانی. اینم از عکسای گل پسرم. این آخری چون همش داشتی تلو تلو میخوردی، کمی تار شد. ...
29 مهر 1394

درد دل

فرشته کوچولوی من سلام نفسم سلام عمرم میخوام کمی باهات درددل کنم، این روزا یه جورایی درعین تلخی، برام شیرینه. ولی همیشه غصه م از اینه که کسیو ندارم باهاش درد دل کنم و حرفامو بگم. جز تو. کوروش خیلی خوشحالم که روز به روز داری بزرگ تر میشی، آره مادر. داری بزرگتر میشی و من اینو از زبری کف پات میفهمم، پاهات نشون میدن که زمان تند و تند در گذره و شما لحظه به لحظه داری قد میکشی. همیشه همه میگفتن موهات عیییین شبقه! سیاه سیاه. مثل دل شب! دیروز روی شقیقه ی چپ و روی سرم دو تار موی زبر سفید دیدم... خیلی گریه کردم. دلم نمیخاد زود پیر بشم کوروش. منم مثل تو بچگیمو دوست دارم، دنیای خودمو دوست دارم. منم کودک مادرم بودم منم بچه م، بچه ...
29 مهر 1394

پسرم هفت ماهه شد...

بهترینم پسرم.... گامهای زمان میدود... تند و بی وقفه، برای گذشت عجله دارد. دوباره من و دکمه های سیاه که بودن سفیدت را ثبت میکنم و چشمان خسته از نگرانی تو... هفت... هفت... هفت.. بهترین عدد زندگی ام ... تقویم میگوید هفت سی از آمدن ارغوانی ات سپری شد اما دلم هنوززز زیر تیغ جراحی ست که وجودم را تکه کرد، تا تو را در آغوشم بفشارم. هنوز لذت اضطراب آمدنت زیر زبانم مزه میدهد و هنوز تصویر اولین دیدنت در قاب چشانم، بی نهایت قشنگ است... نازنینم، کوروشم هفت ماهگی ات بوسه باران. بودنت مبارک... کیک زبرا، بمناسبت هفت ماهگی ات. ساعت چهارو نیم دکترمون پیام داد و هفت ماهکیتو تبریک گفت. گفت برای کنترل بیارش ببینمس فندقمپ. ماهم...
28 مهر 1394