کوروش مامانیکوروش مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

قدم قدم با پسرم

چند روز...

پسر نازم بیست و هشتم تیر، بالاخره بابایی برگشت از سفر. چقد دلم براش تنگ شده بود... دل تو هم. اولش که بابایی رو دیدی، نگاش کردی با اخم. بابا که بغلت کرد، نگاش کردی و یهو لباتو ورچیدی و گریه کردی... این سه روز شما رو خیلی دلتنگ بابایی کرده بود و اولش انگار نشناختی... تاشب کلی بیقراری کردی و آخرش دیگه بغل من واینمیستادی، فقط با بابایی میخواستی باشی. عزیززززم. اون شب هر سه مون فهمیدیم که بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم. به بابایی هم اصلا خوش نگذشته بود. منم که... برگشتیم خونه مون. همه دلتنگ هم و دلتنگ خونه بودیم. هر دو تونو دوست دارم... عاشقانه.
1 مرداد 1394

حرفای مامانونه

دلبندم امروز شما چهار ماهه تمام شدی. الان حوصله م کشید برات بنویسم، راستش خیلی کلافه و عصبی و ضدحالم... منو ببخش. امروز یکی از بدترین روزای من بود.خودمم نمیدونم چمه و از چی دلخورم. مثل همیشه حال بد منو فهمیدی و تا شب بیقرار بودی. بعداز ظهر از شدت بغض و فکرای بد دلم یه خواب عمیق میخواست ولی نمیتونستم بخوابم، شما هم خوابت خوب نبود همش بیدار میشدی و بغض میکردی. تا اینکه بغلت کردم و دراز کشیدی روی سینه م و مثل یه فرشته، خوابیدی... منم با هرم نفسات خوابم برد اما.... کابوس دیدم هرچی که بود، یه دفعه خاله مژگانو دیدم بالای سرم که صدام میزد. توی خواب داشتم گریه میکردم انگار... برای شام دایی مجتبی اومد، شما همچنان دلتنگ و بیقرار ...
28 تير 1394

ماه گشت و شد ماهگرد...

مرد قشنگ زندگیم چهار ماهگیت مبارک یعنی چهار ماه گذشت؟… چقدر زود.... چهار ماهه که آرامش من شدی، انیس و مونسم شدی. عشقم اینم عکسی از شما که میخاستی بری حمام   ...
26 تير 1394

پسرم دلتنگه...

قند و نباتم، پرنسم، نفسم الهی مامان برات بمیره، چت شده؟ چرا ناراحتی عششششقم؟ برای چی شیر نمیخوری و همش جیغ میکشی؟ بغلت که میکنم و تکونت میدم، آروم در گوشت حرف میزنم، آروم میشی . بعدشم هی پشت سر هم میگم: ششششششششششششششش آرووووم خوابت میبره. مثل همیشه اولین نفری که ناراحتیمو میفهمه، تویی... وقتی میخوابی، بغلت میکنم و بهت شیر میدم. کمی میخوری و ... کوروش! تو رو خدا شیر بخور... خدا میدونه چقد دلم تنگه، بزور میخندم که کسی ناراحت نشه. بخند مامان. بابایی امروز ساعت ۱۳:۵۴ بهمون  زنگ زد. گذاشتم روی آیفون تا با شما صحبت کنه. صداشو میشنیدی و دنبالش میگشتی. الهی قربونت برم. دیشبم از سر دلتنگی، عصر به بعد خیلی بیقرار بو...
26 تير 1394

کوروش و پارک

شاهزاده ی من امروز با خاله مژگان، سه تایی رفتیم پارک نزدیک خونه ی عزیز اینا. بابایی رفته یه مسافرت کوتاه و دو سه روزی اینجاییم. از تو چه پنهون مامانی خیلی دلم گرفته... توی پارک از یه آقا پسر برات یه دستبند خریدم. آخه با ین کمش خرج خودشو درمیاورد و من از غیرتش خوشم اومد. باهم رفتیم سوار تاب و سرسره شدی. خوابتم میومد مامانی. الهی که قربون اون چشات برم من. این از سرسره سواری شما اینم عکس اولین تاب سواریت ...
25 تير 1394

عذر موجه!

جوجوی من به خدا کلللی عکس ازت گرفتم. از تک تک لحظه هات چیلیک چیلیک عکس میگیرم، اما نتونستم بذارم توی وبلاگت. عکسای بیمارستان، ختنه، اولین دکتر بردنت، خنده و.گریه های دلبرانه ت، و ...... ببخشید ماماااااان.
25 تير 1394

بازم مطب دکتر شاطری

دیروز با خانم دکترمون هماهنگ کردم و شما رو برای کنترل قد و وزن بردم پیشش. اولش که خواست بغلت کنه، لب ورچیدی و گریه کردی! مامااااانی، مگه یادت رفته لحن صداش؟ همپای من، توی این نه ماه، استرس کشید خاله الناز شاطری. قد رعنای پسرم شده ۶۴ سانت وزن قشنگتم ۶۶۰۰ کیلو گرم دور سرت بگردم که ۴۰ سانت شده. خدایا شکرت. بعدشم شما لالا کردی و من و خاله الناز شاطری کمی باهم درد دل کردیم. عشششششقمی مامان. إن شاألله دوشنبه میریم برای واکسنت.
25 تير 1394