چند روز...
پسر نازم
بیست و هشتم تیر، بالاخره بابایی برگشت از سفر.
چقد دلم براش تنگ شده بود...
دل تو هم.
اولش که بابایی رو دیدی، نگاش کردی با اخم. بابا که بغلت کرد، نگاش کردی و یهو لباتو ورچیدی و گریه کردی...
این سه روز شما رو خیلی دلتنگ بابایی کرده بود و اولش انگار نشناختی...
تاشب کلی بیقراری کردی و آخرش دیگه بغل من واینمیستادی، فقط با بابایی میخواستی باشی.
عزیززززم.
اون شب هر سه مون فهمیدیم که بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم.
به بابایی هم اصلا خوش نگذشته بود.
منم که...
برگشتیم خونه مون.
همه دلتنگ هم و دلتنگ خونه بودیم.
هر دو تونو دوست دارم... عاشقانه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی