درد دل
فرشته کوچولوی من
سلام نفسم
سلام عمرم
میخوام کمی باهات درددل کنم، این روزا یه جورایی درعین تلخی، برام شیرینه.
ولی همیشه غصه م از اینه که کسیو ندارم باهاش درد دل کنم و حرفامو بگم.
جز تو.
کوروش خیلی خوشحالم که روز به روز داری بزرگ تر میشی، آره مادر.
داری بزرگتر میشی و من اینو از زبری کف پات میفهمم، پاهات نشون میدن که زمان تند و تند در گذره و شما لحظه به لحظه داری قد میکشی.
همیشه همه میگفتن موهات عیییین شبقه! سیاه سیاه. مثل دل شب!
دیروز روی شقیقه ی چپ و روی سرم دو تار موی زبر سفید دیدم...
خیلی گریه کردم.
دلم نمیخاد زود پیر بشم کوروش.
منم مثل تو بچگیمو دوست دارم، دنیای خودمو دوست دارم.
منم کودک مادرم بودم منم بچه م، بچه ی مادرم.
وقتی باهات همبازی میشم، یادم میره کی ام، کجام، چند سالمه، اونقدر غرق تو و دنیای تو میشم که یادم میره چه نسبتی باهات دارم.
به اندازه ی تو کوچیک میشم، به اندازه ی تو کم تجربه و شاید حتی به اندازه ی تو قشنگ...
توروخدا وقتی بزرگ شدی و اینا رو خوندی، بهم نخند، ایناهمه ی حرفای دلمه بدون هرس کردن، بدون قلنبه سلنبه نوشتن، بدون هر تعارف و دو دو تا کردن...
دوستت دارم پسرم...