کوروش مامانیکوروش مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه سن داره

قدم قدم با پسرم

پیک نیک

فندقکم امروز من و بابایی و شما، همراه عزیز و بابا شاهین، رفتیم پیک نیک. من خیلی دلم میخواست بریم ماکو، اما برای اینکه شما یه وقت خدای نکرده گرما زده نشی، نرفتیم. چند ساعتی که بیرون بودیم، مثل یه آقا، فقط بیدار بودی و آروم. وقتی دراز کشیده بودی و برگای درختا تکون میخوردن، از ته دل میخندیدی. فدات بشم من مامانی. آخرای پیک نیکمون کمی لالا کردی. بهمون خوش گذشت. پسرم! بودنت توی زندگیم، خیلی قشنگه. خدارو شکر که هستی. اینم یه عکس از شما وقتی چشمای نازت با رقص برگا، میرقصن...   ...
14 خرداد 1394

دلتنگم...

چقد شب بدیه امشب. کوروش به خدا مجبور شدم نیم ساعت با پدرت برم بیرون... دلم خیلی شکسته... الهی مامانت بمیره که گریه کردی. توروخدا آه نکش که تنها موندی و نتونستم بغلت کنم. بابا میگفت: وقتی اومدی خونه، تازه گریه ت بند اومده بود، یعنی درست وقتیکه من گریه مو خوردم... منو ببخش کوروش. توروخدا منو ببخش... داغونم... برام دعاکن مامانی... الان چقد آروم خوابیدی، وقتی دستت تو دستامه، توی خواب هم میخندی. یه لحظه دستمو کشیدم، گریه کردی. فوری بوسیدمت و نوازشت کردم، توی خواب از خنده ریسه رفتی. عاشق این خنده هاتم نفسم. دارم لحظه به لحظه ی امشب لعنتی رو برات مینویسم... دعام کن کوروشم... باتو خیلی آرومم... ...
14 خرداد 1394

تو یعنی...

نبض تپنده ی زندگیم: کوروشم! دلم میخواست اسمت، خاص ترین اسم باشه. قشنگ و پر معنی والبته ایرانی. وااااااای که چقدر سر این اسم و انتخاب، به این سایت و اون کتاب سر زدم. اما هییییییچ اسمی اونی که میخواستم نبود. دیگه همه ی اسما رو حفظ بودم آخرش از بین اسامی: ایلیا، رهام، ارسلان، کوروش، شهیاد و آریانا اسم قشنگت رو انتخاب کردیم. البته اسم شما وقتی هنوز نبودی و من و آقای پدر مرحله ی آشناییمون رو سپری میکردیم، انتخاب شده بود. اس ام اسهاشم نگه داشتم کوروش یعنی فرزند زاده شده از نور، فرزند خدا، پسر زاده شده از روشنایی. کوروش یعنی تو... از خدا میخوام مثل کوروش کبیر، جوانمرد و سخی باشی. الهی آمین. امیدوارم اسمتو دوست داشته باشی...
13 خرداد 1394

الناز شاطری دکتر و دوست و همراه من

اولین کسیکه من و اضطراب منو درک کرد، کسی بود که نمیشناختمش... اونروز خیلی بد بودم مامان... پر بغض و گریه... من و بابایی و خاله جون رفتیم توی یک مرکز بهداشت محل سکونتمون، پرونده باز کنیم... نمیگم از تصمیمی که میخواستم بگیرم و دکتر خانومی که اونجا بود و نذاشت... چشای آرومش انگار همه ی نگرانیمو جذب کردو اون لحظه خیلی آروم شدم... ۱۸ مرداد سال ۹۳ روز شنبه، اولین برخورد و آشنایی من و دکترمون. الناز خانوم شاطری. اگه بدونی تا اومدنت چقدر حرسش دادم! خدا برامون حفظش کنه. با معصومیتت برای برآورده شدن آرزوهای دلش و سلامتی خودش و خونواده ش دعا کن مامان. ...
13 خرداد 1394

زمینی شدن فرشته ی من

آقایی که شما باشی، بگم برات از اومدنت... بیست و هفتم اسفند سال نود و سه، توی بیمارستان زکریای تبریز قشنگم، با جراحی خانم دکتر کلارا منظمی، ساعت ۸ و ۵۵ دقیقه ی روز چهارشنبه،  صدای اولین گریه ت منو به گریه انداخت مامان. اومدنت بوسه بارون نفسم. …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …   …  …   …   … سن لحظه ی تولدت: ۲۷۰ روز وزن شما:۲,۶۵۰ گرم دور سر آقا کوچولوم:...
13 خرداد 1394

بهای آرزوهام

کوروشم آمدی... تمام لحظاتیکه آمدند و رفتند و در هر رفت و آمدنشان، روح آزرده ام را با رویای آمدن آبی ات، آرام کرده ام... شاید من تنها مادری باشم که برای جشن حضورت، هدیه ای پربها آورد. برای بودنت، دنیایم را قربانی کردم... تمام آرزوهایم را... دنیای بکر دخترانه ام را... آرزوهای صورتی جوانی ام را... تصویر مجسم عروس بودنم را... دلم را... لبخندهای نوعروسی ام را... موهای بافته ام را... تا تو باشی... تو،"تو" بمانی... بهای آرزوهایم: پسرم! زمینی شدنت در سیصد و شصت و سومین روز سال نود و سه ، بر دل پر دردم مبارک...
13 خرداد 1394

اولین حرف

پسرنازنینم سلام خیلی قبل تر از اینا باید برات مینوشتم. اما هرروزی که خواستم شروع کنم، به دلیلی نشد... از اولین روزهایی که بودنت رو در وجودم باور کردم، خواستم برات بنویسم، ولی حالم زیاد رو به راه نبود و اوضاع روحیم... مهم نیست چی بهم گذشت، الان مهم من تویی. مهم اینه که هستی و با هستیت زندگیمو سبز کردی. میخوام برات بنویسم. تموم لذتهایی که بهم دادی رو برات بگم مو به مو. قدم قدم باتو. به زندگیم خوش اومدی..
13 خرداد 1394