بعلههه
عشق مامان سلام
کچلم
مورچه، کلوچه
پنجشنبه عصر بعداومدن بابایی، تصمیمدگرفتیم بریم تبریز خونه ی عزیز. اونم بی خبر!
خاله مژگان خونه نبود و رفته بود خونه ی مامان سید. باباجون و عزیز کلی از رفتنمون خوشحال شدن.
وااای که تو.چقدر عزیز رو دوست داری. عزیز هم عاشقته.
جمعه رفتم سراغ قوطی یادگاریا و اشیای قدیمی که هرکدوم یاداور کلی خاطره س.
از زمان بچگیم تااااالان.
شما کلی با عزیز بازی کردی و من و باباجون خاطرات رو زیررورو کردیم.
عکس کتاب قصه هامو برات میذارم. آوردمشون تابرات بخونم.
کوروشی من، عشقم
جمعه شب بابایی اومد براشام و ازاونجا یه سررفتیم خونه ی مامان جون. مامان جون اینا یه خرگوش دارن که تو داشتی میکشتیش.
آخرسر کذاشتنش توو قفسش.
مامان جون برات پاپوش بافته.
راستی این روزا چون شیرم کافی نیست، با شیشه شیر، شیر میخوری.
اولش بلد نبودی ولی الان یاد گرفتی بمکی.
شبا بهت شیرخشک میدم.
توهم راحت میخوابی.
دوستت دارم.
پرتقال خوردن پسرم روی اپن آشپزخونه ی عزیز.
اینجا داریم برمیگردیم و باباجون برات یه آهنگ ترکی قدیمی میخونه. شماهم به دقت داریرگوش میدی. فکرکنم باباجون دلش خیلی گرفته... چون بغض کرد و شما ناراحت شدی و نذاشتی باقیشو بخونه. وقتی خندید، شما هم آروم شدی...
و اینا پاپوشای مامان جون بافت.
مبارکت باشه عزیزم.دست ماماندجون هم درد نکنه.
و این شما که امون خرگوش رو بریدی
اینم یه عکس بابا شات!!