کوروش مامانیکوروش مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

قدم قدم با پسرم

این نیز بگذرد...

1394/6/5 22:56
نویسنده : مامان کوچولو
154 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نخود فرنگی خودم.

مامانی چند روزه واقعا مامانی بداخلاقی شدم واست.

دستم بشکنه که...

حنجره م سوراخ شه که سرت داد زدم.

بمیرم که اذیتت کردم با بداخلاقیام.

کوروش به خدامون قسم خیلی داغونم.

توی تموم این روزا تنها سنگ صبورم تویی عشقم.

کوروش خیلی دارن اذیتم میکنن شعور آدمایی که فقط اسم "آدم" رو یدک میکشن و از انسان بودن هم فقط نفس کشیدنو بلدن...

زجر بزرگیه نفهمیدن، وبزرگتر و دردناک تر از اون اینه که مجبور باشی به کسیکه خودشو زده به نفهمی، توضیح بدی...

دنیاست دیگه مادر...

گاهی اونقدر همه چی قشنگ و لطیفه که هر ثانیه ثانیه ی نفس کشیدنت قدر هزاااار سال خوشبختی،  میچسسسبه و کلی کیف میکنی، گاهی هم اون روی سکه س و زمین و زمان و ریز و درشت دست به دست که سهله، تن به تن میدن تا هر ثانیه ت یک قرن بگذره و اونوقته که در عرض دو روز ، آینه بهت میگه:إ!! نیگا کن شقیقه ت رو! از فکر زیاد، مغزت آتیش گرفته موهات سوخته خاکسترشده و فقط چند تار مو سالم و سفید مونده روی شقیقه هات!!!!!

وقتی که از غم و غصه ی زیاد، آره مامان، غصه! وقتی که از غصه ی زیاد دلم گر میگیره و جیگرم کباب میشه، مغز که سهله، تک تک سلولای بدنم جزغاله میشن.

شدم گنجشکک اشی مشی!لب بومی ام که بارونش فقط خیس نمیکنه، غرق میکنه! برفش گوله نمیکنه، سر و کرخم میکنه، حوض نقاشی ش هم موهامو رنگ زده، خط کشیده لابلای پوستم و با صدای ناله م حتی، کسی نمیاد تیر خلاصی بزنه بلکه راحت شم!کمک که هیچ!

اما فرق بزرگ من و گنجشکک اشی مشی میدونی چیه؟

اون بال داره واسه ی پریدن اما من ندارم...

امروز عروسی عمه کوچیکته، شاید الان که من دارم مینویسم، اونا دارن عروس گردانی میکنن...

به هزاران دلیل نشد ، نرفتیم. اما میتونیم براش دعا کنیم که خوشبخت بشه.

این نیز بگذرد... اما چجوری؟…

پسندها (2)

نظرات (1)

خاله مژگان
7 شهریور 94 15:58
خوندن متنایی که مینویسی هم قشنگه و هم دلگیر. نمیدونم روزی که کوروش بتونه بخونه میتونه درکت کنه یا تمام احساساتتو با یه اینا چیه نوشتی جواب مبده،اما هر چی هست،همش بخاطر کوروشه. اینو حداقل من خوب میدونم.
مامان کوچولو
پاسخ
قطعا درکم میکنه. خدا کوروش رو بی حکمت به من نداده... گریه میکنما