بازم مغازه ...
عزیزم روزامون سخت میگذره...
سخت و خیلی سخت.
بابایی چند وقتی بیکار بود، کارشون دیگه زیاد درآمد نداره.
از سیزدهم مرداد یه کار جدید بهش پیشنهاد شد، سخته اما خوشحالیم...
هیچوقت یادم نخواهد رفت چه سختیا که بهم گذشته و تو...
اما نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره نفسم.
بعد مدتها رفتیم خونه ی عزیز و از اونجا رفتیم مغازه ی بابا و عمو محمود.
بابا دیگه اونجا کار نمیکنه.
شما بغل عمویی و منم فرصت کردم برات پست بذارم.
عمو شما رو برد مغازه ی سوپری و وزنت کرد!!!
هفت کیلو و دویست.
ماشاللا مامانم.
بوووووووووووس
اینم یه عکس از شما و عمو محمود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی