این چند روز...
نازمن...
دیگه مدتیه نمیتونم حتی یه لحظه تنهات بذارم.
میری زیر میز تلویزیون، میری زیر میز قایم میشی.
دیگه میتونی پله ی آشپزخونه رو رد کنی و تشرف فرما بشی توی آشپزخونه!
از میز و صندلی میگیری و میخای پاشی وایستی!
وقتی گرسنه ت میشه میگی: أمممممممممممم.
وقتی هم که اعصابت خرده، دستتو باز و بسته میکنی، لب پایینتو تو میدیو میگی:بووووووووووووو!!!
یکی از بازیهای جدیدت اینه که مچ پای راستتو میچرخونی، عصرکه میشه، در هر حالتی که باشی، چه توی رورؤک چه چهاردست و پا، میری پشت در و میکوبی به در و منتظر بابایی میشی.
یاد گرفتی دست بدی مامانی.
وقتی میگیم:دست بده، دستتو میاری جلو.
با برنج میونه ت عاااالیه. ولی اصلا هویج آب پز دوست نداری.
اینم چند تا عکس از گردالی من...
این اولین باری که میخواستیرگوشت بخوری.
چقدرم خوشت اومد.
گوشت و برنج قبل از له شدن با آب برنج!
اینجا داری میری زیر میز تلویزیون..
الهی فدات بشم من نفففسسسسسسسم.
بفرمایید شارژر!!
پسرکو ندارد نشان از پدر!!!!!
پدر و پسر درحال غرق شدن در تلویزیون.
پسرم امیدوارم همیشه دلت مهربون بمونه مادر...
همین.